37- شهرخاکستری🏠 (نا امیدی | !کتاب:دختری در قطار | متن:حروم ترین فعل لحظه ای💜)
Description
شما شنونده ی متفاوت ترین تدوین پادکست فارسی هستید،تمام بخش های شهرخاکستری حاصل تصویر سازی بی مثالیست که تجربه ی حس و حال بودن در فضایی خاکستری رو بهتون میده، بامن هندزفریاتونو بردارید و به شهر خیالی من وارد بشید.
=> 0:03 شروع و ورود متفاوت از همه ی اپیزود های صدای خاکستری
=>5:30 کتاب دختری در قطار رو خوندیم = قتل مگان هیپ ول - توی یک مزرعه ی بزرگ روی یه صندلی چوبی
=> 12:00 یکم راجه به نا امیدی با هم صحبت کردیم و اینکه همه ی ما نیاز داریم یه تایمی که شبیه هیچکدوم از احوالات عادیمون نیستیم توسط افراد نزدیک زندگیمون درک بشیم.
=>15:25 یه سوالی که باید از خودمون بپرسیم.
=>19:20 یکی از متفاوت ترین متن هایی که نوشتم به اسم = حروم ترین فعلِ لحظه ای = اگه میخواید معنیشو بدونید حتما این قسمتو بشنوید.
=>23:56 موزیک پایانی این اپیزود رو میشنوید..
[ انتشار این اپیزود یک هفته بعد از اپیزود 36 به خاطر دیرکردی بود که بعد از اپیزود 35 داشتم و دوس داشتم این سری با تایم انتشار زودتری بیام پیشتون و یکم بی پروا تر براتون اپیزود بسازم. تدوین این اپیزود حدود سه روز زمان برد که این وسواس و تفاوت رو برای این اپیزود از صدای خاکستری گذاشتم که در ورق صدای خاکستری متفاوت ترین فرکانس باقی بمونه، امیدوارم با اشتراک گذاشتن اپیزودای صدای خاکستری برای دوستای صمیمیتون به بزرگ تر شدن خانواده ی صدای خاکستری بیشتر کمک کنید، بهترین حامی شما خانواده ی خاکستری هستید.]
ارادمتند
امضا: Mr.Gray
تیر ماه 1402
میشه لطفا اسم اهنگی ک اخر پادکست پخش شد رو بگید؟ که با صدای زن بود
حروم ترین فعل لحظه ای... و چقدر از این فعلها توی زندگیم داشتم
عالی بود ممنون رفیق خوبم🤍
کاش این اپیزود رو زودتر گوش میدادم. دقیقا بعد از اینکه کتاب رو خوندی و شروع کردی به حرف زدن، من این حس رو داشتم که بالاخره بعد از اینهمه اپیزود و ماجرا، تو این اجازه رو دادی که ما وارد شهر خاکستریت بشیم و بیشتر حس کنیم دنیای آدماشو. انگار داشتی مارو آماده میکردی برای همچین موقعیتی و ما بالاخره ازش گذشتیم. شهر خاکستری واسه ی من یه شهری بود زیر دریا ولی با وجود کلی آدم. همه چی خاکستری اما به چشم من رنگی بود. درست مثل واقعیت. انقدر همه چی آروم و روی نظم بود که دلم میخواست یه شهر واقعی بود تا بتونم بهش اسباب کشی کنم. دقیقا چرا ما این انتظار رو داریم که همه چی طبق تصویرای ذهنیمون میشه؟ حتی اینم میدونیم که اینطور نیست ولی بازم ادامه میدیم و میخوایم که اینطور باشه. به نظرم یه وقتایی میتونه خودکشی ذهنی به حساب بیاد. چون هربار بعد از اینکه اینطور نمیشه علاوه بر حس بدی که به خاطر این موضوع داریم، از خودمونم بدمون میاد که چرا واسه همچین چیزی ناامیدیم یا چرا حالمون اینه. نمیدونم متوجه منظورم میشی یا نه . مثل اون جعبه های بچگیمون میمونه که شکل خانمی بودن. هرکدومو برمیداشتی باز یه جعبه خالی کوچیکت
دوست دارم یه آدمک برفی بشم...
خیلی خیلی ازت ممنونم برای چند دقیقه از همه چیز جدامون کردی و ما رو به سرزمین خاکستری خاکستری بردی و گذاشتی شنونده کتاب خوندنت از ایوان کلبه چوبی باشیم ... حس توصیف نشدنی هست خاکستری. مرسی مرسی
:((((((
بالاخره قلبم نسبت به مغزم پیروز شد بالاخره قلم و کاغذ رو اورد و بی رحمانه کلمات رو روی کاغذ نوشت.....
👌✨️